فائزون گزارشی از حضور سردار غلامرضا باغبانی جانباز ۶۰ درصد در دوران دفاع مقدس و جبهه های حق علیه باطل منتشر کرد.
سردار غلامرضا باغبانی
تاریخ تولد: ۱۳۳۹
تاریخ اولین اعزام : ۱۳۵۹
مدت حضور در جبهه : ۵۰ ماه
نوع ایثارگری:جانباز ۶۰ درصد
مسوولیت در جبهه : مسوول تیپ امام جعفر صادق (ع)
سال ۱۳۵۵، به کمک یکی از دوستان به نام آقای صدر اسلامی با شخصیت حضرت امام آشنا شدم. ایشان نوارها و کاست هایی از بیانات حضرت امام را می آوردند و بین مردم پخش می کردند. عشق به امام به و دیدگاههایش در قلب مان بیشتر می شد. این روند تا سال ۱۳۵۶ ادامه داشت. آن زمان هفده ساله و در دبیرستان فردوسی زابل در حال تحصیل بودم. ایک روز در جمع دانش آموزان کتابی را ورق زدم به نام «عظمت باز یافته» از رژیم پهلوی بود. کتاب را بستم و با عصبانیت از پنجره ی کلاس بیرون پرت کردم. از طریق یکی دو نفر از بچه ها که پدرانشان ساواکی بودند، مدیر مدرسه متوجه قضیه شد. یک ساعتی از قضیه نگذشته بود که با عصبانیت وارد کلاس شد و گفت: «
باغبانی کیه؟» رفتم جلو گفتم: «منم.» شروع کرد به کتک زدنم ( دو سه تا تیپا و سیلی زد)
در حالی که داد و فریاد میکشید گفت: چه طور به خودت اجازه دادی که به کتاب اعلی حضرت توهین کنی؟ ابروهایم را در هم کشیدم و سرم را پایین انداختم، چیزی نگفتم. خلاصه آن روز گذشت. امتحانات به پایان رسیده بود. برای گرفتن کارنامه به دبیرستان رفتم. از قبولی ام بسیار خوشحال بودم، از دبیرستان بیرون آمدم. به مغازهی کنار دبیرستان رفتم تا خوراکی بخرم. در حین خرید یک نفر مچ دستم را گرفت. سرم را برگرداندم مردی با چهرهی خشن و هیکل درشت و سبیل های کلفت در حالی که مچ دستم را فشار میداد، گفت: میری یا ببرمت؟ خودم را به عقب کشیدم و گفتم:
برای چی، مگه چه کار کردم؟ گفت: بري آن جا خودت میفهمی. نگاهی به مغازه دار انداختم و با اشارهی چشم از او خواستم مرا از دست این ساواکی آزاد کند.
آقای موسوی (مغازه دار )که می دانست یکی از بچه های مدرسه هستم و همیشه برای خرید به مغازه اش می رفتم؛ و به این راحتی هم نمی توانم خود را از دست ساواکی خلاص کنم، شروع کرد به تعریف از من جلوی فرد ساواکی که شما اشتباه میکنی. مشخصاتی که به شما دادند به این اقا پسر نمی خورد. خلاصه نزدیک تر شد و با حرفهایش ساواکی را سرگرم کرد. یک لحظه ساواکی غافل شد و دستم را رها کرد. از فرصت استفاده کردم و با عجله از مغازه بیرون و فرار کردم. او نیز سوار ماشین جیپش شد و تا بازار دنبالم کرد.
وارد بازار سرپوش شدم، در حالی که می دویدم، به پاسبانی برخورد کردم. آقای غلام علی تورا بود، یکی از افرادی که از قبل می شناختمش. فرد ساواکی به محض دیدن پاسبان فریاد زد: از آن نفر را برایم بگیرید. آقای نورا مامور بود و باید حرف مسوولش را اطاعت می کرد. منتظر بودم که به من بگوید فرار کن.
او نگاهی به من کرد و یک سیلی محکم به صورتم زد و فریاد زد:و برو گمشو از جلوی چشمم نبینمت! خشکم زد. انتظار چنین حرکتی از آقای نورا را نداشتم، در حالی که بسیار ناراحت بودم شروع به دویدن کردم. خودم را داخل یکی از مغازه های بازار سرپوش پنهان کردم. در حالی که خوشحال بودم که از دست ساواکی نجات پیدا کردم. اما شدت آن سیلی که آقای نورا به صورتم زده بود هنوز صورتم را می سوزاند. مدتی گذشت از مغازه بیرون آمدم و رفتم به سراغ پاسبان. با عصبانیت گفتم: آقای نورا این چه کاری بود که کردید؟ آخه چرا به من سیلی زدید؟ آقای نورا دستش را به شانه ام زد و گفت: من عمدا این کار را انجام دادم. می خواستم شما را از دست این آدم نجات دهم. شرمنده ام، چاره ای جز این نداشتم. باید غایله را این طور تمام می کردم.
دیدار با آفتاب
در سال ۱۳۵۹ بعد از انقلاب، جنگ شروع شد و جمع کثیری از مردم زابل در لبیک به پیام امام به به جبهه اعزام شدند. من هم مثل بقیه ی دوستان علاقه فراوان داشتم
تا هرچه سریع تر به جبهه بروم. اما از آن جایی که در سپاه خدمت می کردم و تعدادمان هم محدود بود، مسوولین با رفتن ما به جبهه مخالفت می کردند، اصرار فراوان کردم تا توانستم نظر مسوولین را جلب نمایم. خلاصه به جبهه اعزام شدم.
شرایط آن زمان طوری بود که با کمبود امکانات جنگی مواجه بودیم. در لحظه ی رفتن به هر کدام از ما یک اسلحه ی ژ۳ به همراه صد عدد فشنگ و یک کوله پشتی دادند. مسوولیت گروه بر عهده ی من بود. سوار مینی بوس شدیم. از زابل به طرف تهران حرکت کردیم.
در تهران به دیدار حضرت امام رفتیم. باورمان نمی شد که توفیق زیارت امام را پیدا کردیم. چه لحظات و چه خاطراتی که هیچ وقت از ذهن مان پاک نمی شود و برایمان به یاد ماندنی است. با دیدن امام ، ناخودآگاه اشک از چشمان مان سرازیر شد. چه قدر صحبت هایشان برایمان دل نشین بود دوست داشتیم به حرفهایشان گوش دهیم، اما محافظين اصرار داشتند گروه دیگر منتظر ملاقات امام هستند. یادم است یکی از بچه های رزمنده گفت:
بچه ها! امام به حضرت زهرا ارادت خاصی دارد. دستش را بالا کرد و شروع کرد به شعار دادن: اماما؛ اماما! تو را به جان زهرا دیدار بار دیگر... همه دستهایمان را به نشانه ی شعار بالا بردیم و هم صدا این شعار را تکرار می کردیم. شعارهای ما تاثیر گذاشت. امام با شنیدن این شعار در حال بیرون رفتن از صحن جماران برگشت و ما توانستیم برای چند ساعت دیگر پای صحبت های ایشان بنشینیم.
وحشت همه ی مردم را فرا گرفته بوداز دیدار امام به خوزستان حرکت کردیم. به پایگاه منتظران شهادت در نزدیکی اهواز رسیدیم.
آنجا به ما اعلام کردند که خرمشهر سقوط کرده و باید به آبادان بروید. به دلیل شرایط جنگی همه جيز نابسامان شده بود. در بین راه به ما خبر رسید که عراقیها جاده ی ماهشهر به آبادان در مسیر ذوالفقاریه را بسته و مینی بوسی از خواهران پرستار و شهید تندگویان، وزیر نفت را به اسارت گرفته اند. رزمندگانی که در مسیر بودند، از ما خواستند تا برگردیم. وحشت همه ی مردم را فرا گرفته بود .زنانی که بچه هایشان را در بغل و مردانی که دست پدر پیرشان را گرفته و به عقب بر می گشتند.قصد برگشتن نداشتیم. به بندر ماهشهر رفتیم تا از طریق آب خودمان را به آبادان برسانیم. بعد از ساعت های بسیار، لنج کهنه ای پیدا و سوار شدیم، جزر و مد فراوانی در دریا بود به طوری که یک راه چند ساعته را یک روز کامل پیمودیم، حتی بعضی وقتها لنج به گل می نشست و تا بالا آمدن دوباره آب، حرکت لنج ساعت ها طول می کشید وضعیت سختی بود وجود هواپیماهای عراقی که بالای سر ما در حال پرواز بودند و هر لحظه امکان داشت ما را بزنند، کوسه ماهی هایی در دو طرف لنج این طرف و آن طرف می رفتند. گرسنگی و تشنگی که امان مان را بریده بود.
بالاخره وارد رودخانه ی بهمن شیر شدیم. باید هر چه سریع تر خودمان را به آبادان می رساندیم. آبادان در محاصرهی کامل عراقی ها بود. جمعیت زیادی از مردم آبادان در حال خارج شدن از شهر بودند که به محض دیدن لنج در رودخانه ی بهمن شیر به سمت ما هجوم آوردند تا سوار لنج شوند. مردم سراسیمه سوار لنج شدند. شرایط وخیم بود، پالایشگاه آبادان را عراق زده بود و شعله هایش از دور زبانه می کشید.
از لنج پیاده شدیم و به طرف منطقهی پتروشیمی آبادان حرکت کردیم تا در آنجا مستقر شویم. این منطقه جزو اهداف استراتژیکی دشمن بود و مرتب مورد شلیک و تیراندازی های دشمن قرار می گرفت شرایط نابسامان بود وضعیت تغذیه رزمنده ها هم خوب نبود با دو سه تکه نان لواش خشک، چند روز را سپری کردیم. به خاطر وضعیت نابسامان بهداشتی، تعدادی از بچه ها مريض شدند. در یکی از مقرهای مستقر در آبادان رفتیم و از آنان خواستیم تا وضعیت مان را مشخص کنند. در واقع بنی صدر که رییس جمهور آن زمان بود، به هیچ اموری در جنگ رسیدگی نمی کرد.
بعد از چند روز تکاپو به ایستگاه هفت منطقه ی پرسی گاز آبادان که دشت بازی بود حرکت کردیم. تصور می کردیم این منطقه هنوز امنیت دارد و به دست عراقی ها اشغال نشده، اما غافل از این که عراقی ها تا نزدیکی های محل پیش روی کرده بودند. عراقی ها با دیدن ما شروع به تیراندازی کردند. هاج و واج ماندیم! نه سنگری و نه امکانات دیده بانی وجود داشت. بیکار ننشستیم با همان قنداق اسلحهی ژ۳ شروع به حفر سنگر کردیم و در آن مستقر شدیم تا از تیر مستقیم دشمن در امان بمانیم. از همه نظر در محدودیت بودیم؛ چه از نظر تجهیزات جنگی و چه از نظر تغذیه.
دل نوشته ها و ابراز محبت مردم به رزمنده ها
در آن شرایط سخت از این که مردم به یادمان بودند و نامه ها و بسته های تغذیه شان ( شکلات، بیسکویت) به دست مان می رسید، بسیار خوشحالمان می کرد.
شب وضعیت قدری آرام تر می گشت. به سنگرهایمان می رفتیم و در روشنایی کم فانوس، نامه های ارسالی مردم را می خواندیم. نامه هایی که بیشترشان با دست خط های کودکانه نوشته شده بود، اشک از چشمان مان جاری می شد. سعی می کردیم برای پاسخ دادن به احساسات بچه ها، جوابشان را در پشت برگه ها بنویسیم و از این که به یاد ما بودند، از آنها تشکر کنیم.
فشار عراق روز به روز بیشتر می شد. در یکی از روزها تصمیم گرفتیم تا برای استحمام به آبادان برویم. آبادان به خاطر جنگ، تبدیل به شهر بحران زده ای شده بود. تعداد محدودی از مردم به همراه آية الله جمی (
امام جمعه ی آبادان) در شهر مانده بودند. وارد شهر شدیم. تعدادی از بچه های ارتش را دیدیم که در یکی از مدارس در حال خالی کردن مهمات بودند. رزمنده ها از مقرهای دیگر می آمدند، از آنها مهمات می گرفتند. جلو رفتم و گفتم:
به ما هم مهمات بدهید. یکی از برادران ارتش با لحن تندی گفت: شما که سپاهی هستید، نمی توانید از این مهمات استفاده کنید. بسیار ناراحت شدم ولی می دانستم که همه این بی اعتمادی و این بی نظمی به دستور بنی صدر است. همه ی ما بسیجی ها و پاسداران می خواستیم که از کشور با جان و دل دفاع کنیم، ولی دخالت های بی جا و خواسته های نادرست بنی صدر نمی گذاشت. از دور به بچه های ارتش نگاه می کردیم. یکی از رزمندگان بسیجی به نام آقای نصر از بچه های اصفهان کنارم آمد و گفت:و فرمانده! چه کار کنیم؟ ما به هر حال به این مهمات نیاز داریم. گفتم: تنها راهش این است که مثل بقیه، داخل صف بایستیم. انشاء الله که شناخته نشویم.
ماشین تویوتای زرد رنگی داشتیم، در صف ماشین های ارتش قرار دادیم. نوبت ما که شد، مهماتی را تحویل گرفتیم و در داخل ماشین گذاشتیم. خدا را شکر کسی متوجه نشد وما به طرف خط راه افتادیم و توانستیم مشکل کمبود مهمات را حل کنیم.
گیر کردن گلولهی خمپارهی ۱۲۰ شبی از شب ها در ایستگاه هفت آبادان بودیم، ماشینی که به سمت ما می آمد، جلویش را گرفتیم، از طرز صحبت راننده فهمیدیم که یکی از نیروهای عراقی است که در مسیر خرمشهر به آبادان مسیر را گم کرده است. ماشینش پر از مهمات جنگی و سایر وسایل مثل(بیل، کلنگ و غذا) بود. با به دست آوردن این مهمات، تا مدتی شرایط بهتر شد. مدتی گذشت و بمباران های دشمن روز به روز سنگین تر می شد. بچه ها از جانشان مایه می گذاشتند. تجهیزات جنگی رو به اتمام بود. به همراه چند نفر از بچه ها برای گرفتن مهمات به یکی از مقرها رفتم. وضعیت مان را با آنان در میان گذاشتم، اما چیزی که در اختیار ما گذاشتند، یک خمپارهی ۱۲۰ به همراه روزی پنج گلوله بود. تا آن زمان کارکردن با خمپارهی ۱۲۰ را نمی دانستیم. به مقر بچه های ارتش رفتیم و یک سری اطلاعات در خصوص خمپارهی ۱۲۰ از آنها کسب کردیم.
اولین گلوله را داخل لوله ی خمپاره گذاشتیم و گوش هایمان را گرفتیم و منتظر شلیک بودیم. چند دقیقه ای گذشت، گلوله شلیک نشد. داخل لوله گیر کرده بود. با توجه به این که خطرناک بود و هر لحظه امکان داشت گلوله داخل خود لوله منفجر شود، شروع به بررسی اطراف خمپاره و داخلش کردیم. با خودم گفتم:
قبضه که درسته، جاگذاری گلوله هم درسته، پس علت چیه که گلوله
شلیک نمیشه!؟ باید خمپاره را راه می انداختیم. اندکی گذشت. متوجه شدیم برآمدگی خمپاره بیشتر از لوله است. گلولهی ۱۲۱ میلی متری بود و دهانه ی لوله ۱۲۰ میلی متری. به اطرافم نگاه کردم. در نزدیکی ما منازل مسکونی شرکت نفت بود. از یکی از بچه ها خواستم همراهم بیاید. خانه ها از قبل تخلیه شده بود. به همراه آن رزمنده از دیوار خانه ها بالا رفتیم و از داخل آشپزخانه ها توانستیم سوهانی که برای تیز کردن چاقو استفاده می شود را پیدا کنیم. سریع خودمان را به منطقه رساندیم. رزمنده ها با تعجب نگاهم می کردند. سوهان را از داخل جیبم در آوردم و با ترس و لرز دور برآمدگی گلوله را سوهان کشیدم تا آن برآمدگی برطرف شد، یا زهرا گفتیم و گلوله شلیک شد.سال ۱۳۶۰ تازه تحویل شده بود. ما در مناطق جنگی زیر باران گلوله های عراقیها بودیم. آتش دشمن نسبت به همیشه سنگین تر شده بود. گلوله های دشمن مثل رعد و برق به سمت ما می آمد. بچه ها خودشان را به پشت خاکریز چسبانده بودند و لحظه ای نمی توانستند سرشان را بالا بیاورند؛ چرا که مورد شلیک گلوله های عراقی ها قرار می گرفتند متاسفانه در لحظه ی تحویل سال چند نفر از رزمنده ها شهید و مجروح شدند.
بی پروا بودن رزمنده ها در جبهه
شهید غلامحسین خدری یکی از شجاع ترین و با ایثار ترین بچه های سیستانی بود. همیشه می گفت:با خود عهد کردم که اگه رفتم جبهه، همون جا بمونم تا شهید بشم. وقتی این روحیه را در ایشان میدیدیم، با خودمان می گفتیم:این روحیه و انگیزه، قطعا از ایشان کادری قوی برای تشکیلات جنگ خواهد ساخت. هنگامی که آتش سنگین دشمن را دید، طاقت نیاورد. بالای سنگر ایستاد و شروع کرد به زبان زابلی ( محلی) فریاد کشیدن:
تا جایی که دل تان می خواد، آتش بر سرما بریزید. فکر کردید ما واهمه داریم!؟ صدایم را بلند کردم و گفتم:
آقای خدری، الان چه وقت این حرفهاست!؟ مرد حسابی! بیا پایین، اونجاایستادی خطرناکه. کوتاه نمی آمد و همین طور داد و فریاد سر عراقی ها می کشید. با کمک یکی دوتا از بچه ها کشاندیمش پایین. عیسی خدری، این شهید بزرگوار در عملیاتهای کربلای ۴ و ۵ شرکت نمود و در عملیات کربلای ۵ شهید شد. مدتی گذشت، یک روز در منطقه، پدر بزرگوارشان حاج غلامعلی خدری را دیدم که سربند یا حسین سال به سرشان بسته و پرچم به دست، به همراه شهید عسکری پیشاپیش گردان حرکت و سرودهای حماسی می خوانند. جلویش را گرفتم و گفتم:پدر من! شما که دو پسرتان، خواهرزاده و برادر زاده هایتان در این راه شهید شدند، لزومی ندارد که با این سن و سال تان به جبهه بیایید. شما دین خود را ادا کرده اید.نگاهم کرد و گفت:
اگر من ده شهید هم بدهم، باز در خط می مانم و با صدای بلند شروع کرد
هر که دارد هوس کربلا بسم الله .. او هم چون پسرش شجاعانه جنگید تا مجروح و به بیمارستان منتقل شد.هدف ما آزادی خرمشهر بود بعد از این که مدتی در جبهه بودم، به زابل برگشتم تا چند روزی استراحت کنم و دیداری با خانواده ام داشته باشم. یکی از برادران پاسدار به نام آقای احمدیان که آن زمان در کرمان مسوول هماهنگی سپاه منطقه ی ۶ بود، به من تلفن زد و گفت:آقای باغبانی! یک دوره به نام مالک اشتر برای تعدادی از رزمنده ها در سعد آباد تهران گذاشته اند. اسم شما هم جزو آن اسامی است. من به همراه آقای میر حسینی، آقای قنبری، آقای پودینه و شهید حاج حسینی راهی تهران شدیم. دوره های چریکی را در آنجا گذراندیم. دوره های بسیار سختی بود. تنها در دشت و بیابان رها می شدیم با یک قطب نما (که راهمان را پیدا کنیم) و تغذیه ی محدود تا بتوانیم وضعیت زندگی سخت را تجربه کنیم. بعد از گذراندن این دوره های سخت سمت فرماندهی گردان را به ما دادند.
در ابتدای سال ۱۳۶۱ عملیات فتح المبين با موفقیت انجام شد. در همان دوره ها پیامی از آقای محسن رضایی که در آن زمان فرمانده کل سپاه بودند به ما اعلام شد که برای عملیات بیت المقدس جهت آزادسازی خرمشهر سریع تر آماده شویم. با شنیدن پیام شان،خودمان را به قرارگاه کربلا در اهواز رساندیم. قرارگاه مشترک که بین بچه های ارتش و سپاه بود از آنجا تقسیم شدیم.آقای میر حسینی را فرستادند لشکر ۲۷ - البته آن زمان لشکر نبود و به صورت تیپ بود - من به تیپ ۱۲۱ امام رضا مشهد، آقای پودینه به تیپ ولی عصر علی دزفول و آقای قنبری هم به یکی از تیپ ها فرستاده شدیم. در این عملیات باید از رودخانه ی کارون می گذشتیم. البته عبور از آن کار سختی بود، چرا که در تسخیر عراقی ها بود، ولی به دلیل این که عملیات فتح المبين قبل از عملیات بیت المقدس رخ داده بود و شیرازهی کار از دست عراقی ها در رفته بود، هدف مان آزادی خرمشهر بود که مدت نوزده ماه در تسخیر عراقی ها بود.
از رودخانه ی کارون عبور کردیم و خودمان را به جاده ی اهواز خرمشهر رساندیم. دشت وسیع و همواری بود. عراقیها دید زیادی روی منطقه داشتند. به محض این که ما را دیدند، شروع به تیراندازی کردند.نمی دانستیم با یک اسلحه ی کلاش چه بکنیم!؟ خودمان را به پشت خاکریز رساندیم و پشت آن پناه گرفتیم. گلوله ها پشت سر هم به طرف ما شلیک می شد. خاکریز کوچک و در دید کامل عراقی ها بود. بچه ها یکی پس از دیگری شهید می شدند. تلفات لحظه به لحظه بیشتر می شد. باید دیوارهی خاکریزها را بالاتر می بردیم تا از آتش در امان بمانیم.خودم را به قرارگاه جهاد سازندگی که در نزدیکی ما بود، رساندم. در خواست لودر کردم. دستگاه ها را آوردیم. عراقیها صدای لودرها را به جای صدای تانک اشتباه گرفتند و تصور کردند ما طرح ریزی برای عملیات می کنیم، تا صبح به کمک بچه های جهاد سازندگی خاکریزها را به اندازه ی یکی دو متر بالاتر بردیم.صبح شد اما دیگر از صدای گلوله ها خبری نبود. همه جا آرام و ساکت بود. تعجب کردیم که قرار است چه توطئه ای در کار باشد؟ یکی از بچه های کاشمر موتور تریلی داشت. صدایش زدم، پشت موتورش نشستم و گفتم:
برویم سمت دشمن. در واقع به دل دشمن زدیم. چاره ای نداشتیم، باید می فهمیدم قضیه چیست؟ هر چه جلوتر می رفتیم، همه جا ساکت و آرام تر می شد. البته از آن طرف نگران بودم که عراقیها ما را غافل گیر نکنند و به اسارت بگیرند.
وارد مقر عراقی ها شدیم، همه ی امکانات و تجهیزات سنگین آنها را دیدیم، اما از خود عراقی ها خبری نبود. آن ها ترسیده و با عجله بدون این که تجهیزاتی را همراه شان ببرند .عقب نشینی کردند. ما و بسیاری از تیپ های دیگر توانستیم از ادوات و امکانات خودشان بر علیه شان استفاده کنیم.
خرمشهر شهرخون آزاد شد
مرحله ی سومی که به خرمشهر می رفتم تا عملیاتی را در آنجا انجام دهیم، با برادر شهید شیخ بهایی از بچه های کرمان همراه بودیم. بزرگوارانی چون سردار قالیباف و سردار غیاثی و شهید چراغچی حضور داشتند و جزو فرماندهان گردان و تیپ بودند.
در بین راه به ما خبر رسید که عراقی ها در محاصرهی رزمنده ها قرار گرفتند. البته بعد از بیست و سه روز عملیات، نیروهای ما توانسته بودند به حالت نعل اسبی از دو طرف، عراقی ها را محاصره کنند. هر چه به شهر خرمشهر نزدیک تر می شدیم، شادی و خوشحالی مان دوچندان می شد. به داخل شهر که رسیدیم، تعدادی از عراقی ها زیر پوش هایشان را در آوردند و بشقاب هایی که در آن زمان عکس امام بر روی آن حکاکی شده بود را در دست هایشان گرفته و می گفتند:
دخيل الخميني و انا مسلم.. این جمله را چند دفعه تکرار می کردند. پشت سرشان بچه های کم سن و سال خودمان را می دیدیم که با یک اسلحه توانسته بودند این همه عراقی را به اسارت بگیرند و این صحنه ها را تلویزیون هم در آن زمان نشان می داد.
نیروهای عراقی از هم پاشیده و تعدادی از آنها در نیزارها پنهان شده بودند و عده ای هم به ضلع جنوبی خرمشهر که رودخانه ی اروند بود به آب زده و فرار می کردند. صدای رادیو شنیده می شد که می گفت:خرمشهر، شهر خون، آزاد شد
آن قدر خوشحال شدیم، ناخودآگاه به سجده رفتیم و سجدهی شکر را به جای آوردیم. در عملیات والفجر ۸، مقر ما در منطقه ی فاو، حوالی سایت موشکی عراق بود. بچه هاباید پیش روی و خودشان را به کارخانه ی نمک می رساندند. بچه های ما در خاک عراق عملیات کردند و در این عملیات، عراقی ها مقاومت سنگینی را از خود نشان دادند. آنها احتمال دادند که در این عملیات، شهر بصره را هم از دست بدهند، بنابراین لشکرهای متعددی چون لشکر ۴، ۵، ۶ و لشکر گارد ریاست جمهوری، لشکری بسیار زبده را به آن منطقه منتقل کردند.من و شهید میرحسینی آماده شدیم تا به کارخانهی نمک برویم. از راننده ای که در آن جا بود خواستیم ما را به کارخانه ی نمک ببرد. این راننده قدری مکث کرد و با صدایی هراسان گفت:مگر نمی بینی چه قدر شهید از آنجا میارن؟ از جان تان سیر شدید!؟ آخرکجا میرید؟ من که شما را نمی برم. شهید میرحسینی جلوتر رفت و دستی به روی شانه اش زد و گفت:
برادر! شرایط جنگ همینه. شما نمی روید، لااقل ماشین تان را به ما بدهید. هر طوری که بود، راضی اش کردیم و قرار شد او هم همراه ما بیاید. نرسیده به کارخانهی نمک به منطقه ای رسیدیم که به آن سه راه مرگ می گفتند. یک شاخه ی آن نیز همان راهی بود که ما آمده بودیم، یک شاخه ی دیگر به سمت شهرهای عراق، بصره و ام البهار می رفت. تیر و ترکش های بسیاری در بین راه به ماشین می خورد، طوری که راننده چندین مرتبه فرمان را رها کرد و ماشین به این طرف و آن طرف می رفت. | به مقر اصلی رسیدیم. رزمنده ها به یک خط جلوتر از کارخانهی نمک پیش روی کرده
بودند. جلوتر که رفتیم، صحنه ی دل خراشی از شهادت و زخمی شدن تعدادی از رزمنده ها را مشاهده کردیم. بچه ها تن به تن با دشمن می جنگیدند. اکثرا موجی و زخمی شده بودند. به شهید میرحسینی گفتم:ماندن شما در خط جایز نیست، برگردید. گفت:چرا؟گفتم:وضعیت را که می بینی؟؟ اگه قرار باشد شهید شویم، لااقل یک نفر باشد که بعدا مسوولیت را به عهده بگیرد.قبول نمی کرد و گفت:به جای من، فرد دیگری برود. خلاصه آقای پودینه، فرماندهی تیپ که ترکش به ایشان اصابت کرده بود به همراه شهید میر حسینی به عقب برگشتند. شرایط بسیار سخت بود، ولی با همه ی این اوصاف بچه های سیستان و بلوچستان از خودشان غیرت و مقاومتی بی نظیر نشان دادند.جلوتر رفتم، سردار محب فارسی، فرماندهی گردان را دیدم. به علت فشار شدید و موجی که بر ایشان رسیده بود، دیگر توان صحبت را نداشت. گفتم:اگه خسته شدید، برگرد. من به جای شما می مانم. هر چه اصرار کردم، تاثیری نداشت. زمین و آسمان پر از صدای گلوله شده بود. کنار یکی از خاکریزها چادری بر پا بود که از آن به عنوان یک حفاظ برای جلوگیری از نور آفتاب استفاده می شد. رزمنده ها در آن مکان نماز می خواندند. به همراه تعدادی از رزمنده ها به آن چادر رفتیم. دور هم نشستیم. به بچه ها گفتم:وضعیت خودتان را می بینید. هر لحظه امکان دارد انفجاری رخ دهد وهمه ی ما شهید شویم. به هر کدام کاغذی دادم و گفتم:اگه وصیت یا حرفی دارید، بنویسید. شروع به نوشتن وصیت نامه کردند. سپس گفتم:
شما بهتر از من می دانید که چه قدر فرستادن صلوات منزلت دارد. پس بیایید با هم دیگر صلوات بفرستیم. پشت سر هم صلوات می فرستادیم. خدا میداند همان چادری که فقط برای جلوگیری از نور آفتاب بود، به برکت صلواتها هم چون دژ مستحکمی شده بود و چه خمپاره هایی که اطراف چادر می خورد و به خود چادر اصابت نمیکرد.بعد از این که دوستان رزمنده وصیت نامه ها را نوشتند، از چادر بیرون آمدند. خمیارهای به چادر اصابت کرد و چادر آتش گرفت.صدام آن قدر بی رحم بود که به نیروهای خودش هم رحم نمی کرد. یگانی را جلوقرار داده بود و هر لحظه فرمان می داد که به سمت ما حمله کنند و به ناچار مجبور به پیش روی بودند. اجازهی برگشتن نداشتند. چرا که حتما کشته می شدند.
به ناچار عراقی ها از ترس جان شان خود را اسیر نیروهای ما می کردند. به یادم می آید روزی یک عراقی را دیدم که مستقیم در آن دشت وسیع به سمت نیروهای ما می آمد. رزمنده ها شروع به تیراندازی کردند، ولی به حال او تاثیری نداشت. او مستقیم می آمد تا به خاکریزهای ما رسید و نقش بر زمین شد.
آمدن سردار سلیمانی به مقرگردان
پاسگاهی که در آن مستقر بودیم، پاسگاه مرزی زید، از اهمیت فوق العاده ای برخوردار بود. بعد از عملیات رمضان این پاسگاه آزاد و به دست نیروهای خودی افتاد. پاسگاه زید از نظر سیاسی به ما تعلق می گرفت، ولی عراقی ها اظهار می کردند که متعلق به آنهاست.
در آن زمان من فرماندهی گردان امام حسین بالا و شهید میر حسینی فرماندهی گردان مطهری بود. گردان های ما در کنار هم شامل رزمنده هایی می شد که از سیستان و بلوچستان، بم، کرمان و رفسنجان آمده بودند.
یکی از روزها که در پاسگاه مستقر بودیم، سردار سلیمانی به دیدن ما آمد. بسیار نگران بود. مرا کنار کشید و گفت:
آقای باغبانی! نگران این هستم که دشمن، پاسگاه را از شما بگیرد. لبخندی زدم و گفتم: آقای سلیمانی! فقط در یک جمله: خیالتان را راحت کنم که تا زمانی زنده باشم، نخواهم گذاشت که بعثی ها خط را از ما بگیرند. اگر شهید شدم شما بیایید خط را از بعثی ها بگیرید. به خاطر اهمیت سیاسی و مرزی که این پاسگاه داشت، عراقی ها بارانی از تیر و ترکش بر سر ما می ریختند. لحظه ای پلک روی هم نمی گذاشتیم. شب تا صبح بیدار و در حالت آماده باش بودیم. به همراه شهید پایدار جانشین گردان از سنگرها سرکشی می کردیم تا مبادا رزمنده ها از شدت خستگی به خواب بروند. در عملیات والفجر مقدماتی، گردان ما گردان امام رضا نام داشت در حال آماده شدن بودیم، یکی از بچه های مخلص گردان، شهید جر نام داشت. در خط پدافندی بودیم که خبر آوردند ایشان زخمی شده. به سنگرش رفتم. نگاهش کردم، بلند شد.
گفتم: آقای جر بچه ها چه می گویند!؟ شما زخمی شدید. چرا به عقب بر نمی گردید؟خندید و گفت: حاجی! بچه ها یه چیزی می گن، شما باور نکنید.فکر کردم حالش خوب است و زخمی نشده، غافل از اینکه این شهید بزرگوار برای این که به عقب برنگردد، زخمش را زیر لباس پنهان کرده بود و با همان حال تا آخرین نفس در خط جنگید تا شهید شد. روحش شاد.در این عملیات شهید میشوم!حاج قاسم میرحسینی همیشه در لشکر ۴۱ ثارالله به عنوان مالک اشتر لشکر شناخته می شد. شهید میر حسینی با وجود این که چهار پنج سال از من کوچک تر بود، ولی روحیه ای باور نکردنی و فوق العاده داشت. یک روز که با هم در اردوگاه گرم صحبت بودیم، گفتم: قاسم جان! ازدواج کرده ای؟ حاج قاسم گفت: بله. پرسیدم: پدر شدی؟ لبخند ملیحی زد و گفت: من به زودی پدر خواهم شد... خداوند فرزند دختری به من می دهد، اسمش را هم زینب می گذارم، ولی نمی بینمش! با تعجب گفتم: این چه حرفی است که میزنی؟ گفت: من در این عملیات شهید می شوم. قدری مکث کرد و دوباره گفت:من خجالت می کشم، هر روز بروم و خبر شهادت رزمنده ها را به خانواده هایشان برسانم، در حالی که خودم زنده باشم. غلامرضا! این عملیاتی که در پیش روست، عملیات آخر من خواهد بود. عملیات کربلای ۵ در سال ۱۳۶۵ انجام شد، حاج قاسم میرحسینی هم مثل همیشه در خط مقدم نزدیک ترین نقطه به دشمن بود، بعد از صحبت هایی که با هم در اردوگاه داشتیم، فکرم مشغول بود به بی سیم چی، گفتم: از حاج قاسم چه خبر؟ گفت: خبری ندارم.
مدتی گذشت. استرس و اضطراب تمام وجودم را فرا گرفته بود. دوباره بی سیم را برداشتم و گفتم: عمار عمار قاسم... کسی جواب نمیداد. چند ثانیه ای گذشت. رزمنده ای جواب داد:قاسم الان در دسترس نیست. شما بعدا تماس بگیرید. ناامید شدم. در بین راه که به سه راه مرگ نزدیک شدم، در فکر حاج قاسم بودم که یک دفعه خمپاره ای کنارم خورد و به شدت به زمین خوردم و زخمی شدم. دیگر هیچ نفهمیدم...
در بیمارستان شهید بقایی اهواز به هوش آمدم. از ناحیه ی دست و پا ترکش خورده بودم. دو سه روزی از بستری شدنم در بیمارستان نگذشته بود که جمعی از بچه های زابل به عیادتم آمدند. از دیدنشان خوشحال شدم. به دنبال حاج قاسم در بین چهره ها می گشتم و آن لبخند ملیحش که آرامم می کرد. دست یکی از رزمنده ها را کشیدم و گفتم: حاج قاسم کجاست؟ چرا نیامده!؟ یکی از رزمنده ها گفت: و برادر جان! خودت که بهتر از ما وضعیت جبهه را می دانی. حاجی به شماسلام رساند و معذرت خواهی کرد که نتوانست بیاید. قلبم هنوز آرام نداشت، ولی نمی دانم چه طور خودم را راضی کردم که حرف هایش را قبول کنم. از اهواز به بیمارستان کرمان منتقل شدم. در آن جا سردار کیاشمشکی به عیادتم آمد و بعد از احوال پرسی گفت: تسلیت عرض می کنم!
خشکم زد. گفتم:برای چی؟ گفت: شهادت میر حسینی تمام بدنم یخ زد. دوباره پرسیدم:چه گفتيد؟ حاج قاسم همین طور که نگاهش می کردم، سرش را پایین انداخت. تمام دنیا جلوی چشمم تیره و تار گشت. به یاد تمام لحظه هایی که در عملیات های مختلف در کنار هم بودیم، افتادم. چند لحظه ای گذشت. با صدای لرزان گفتم:پیکرش کجاست؟گفت: در معراج شهدای همین شهر. گفتم:هر طور شده باید ببینمش. خواهش می کنم منو ببرید تا پیکرش را ببینم. گفت:آخه! شما با این حال تان کجا می خواهید بروید!؟گفتم:بدون این که کسی بفهمد یک برانکارد یا ویلچیری بیاورید. گفت: آخه... گفتم: نه نگید. اگر بخواهید، می توانید. با اصرار بسیار موافقت کرد. از بیمارستان بیرون آمدیم و به معراج شهدا رفتیم. در معراج شهدا تابوت شهید میر حسینی را آوردند.بدن مطهرش را دیدم. با همان لبخند ملیحی که همیشه بر لبش بود و با تیری که طبق پیشگویی هایش به وسط پیشانی اش خورده بود. با یک آرامش خاصی به خواب ابدی رفته بود. می دانستم که پیکر مطهرش را از کرمان به زاهدان منتقل خواهند کرد. از مسوولینی که در بیمارستان بودند، خواستم که من را با آمبولانس به زاهدان ببرند تا در مراسم تدفین این شهید بزرگوار توانستم شرکت کنم.
در عملیات کربلای ۵ دو برادر رزمنده به نام های فرامرز و فریبرز بهمنی حضور داشتند که فرامرز جزو گردان ما بود و به عنوان پیک گردان ما به حساب می آمد. چون آن زمان بی سیم چی نداشتیم، ایشان به عنوان پیک اجرایی من بودند. شرایط در عملیات کربلای ۵ سخت بود و مهمات هم تمام شد. به یکی دو نفر از رزمنده ها گفتم: بروید دنبال مهمات. خبری از آنها نشد. شهید بهمنی را صدا زدم و گفتم:فرامرز! مهمات نداریم، بچه ها جلو رفتند و برنگشتند. حتماشهید شدند.برو خشاب و مهمات را از کمر بچه ها باز کن و بیاور. فرامرز با تواضع خاصی قبول کرد و رفت از باتلاق گذشت و توانست مهمات برای رزمنده ها بیاورد. در سه راه مرگ در حالی که زخمی شده بودم، صدای فرامرز بهمنی را تاواضح می شنیدم که می گفت:حاجی! بلند شو... مهمات آوردم. نگران مهمات برای بچه ها نباش.آربیجی به کانال افتاده بوداوایل تیر ۱۳۶۱ عملیات رمضان بعد از عملیات بیت المقدس در خاک عراق اجرا شد. رزمنده ها چهار پنج کیلومتر به سمت بصره پیش روی کردند. هوا بسیار گرم و دمای هوا به پنجاه درجه می رسید. عراقی ها جهت انجام پاتک، تعداد بسیاری از تانک هایشان را در خط مقدم، رو به روی مان به ردیف قرار دادند تا در زمان مقرر حمله کنند. زمان مقرر فرا رسید. بعثی ها جلو آمدند. خط خودی بر اثر فشار بیش از حد عراقی ها شکسته شد و به دو قسمت تبدیل شد. عده ای از رزمنده ها در خط عراقیها ماندند و عده ای هم روبرو بودند. | ما جزو کسانی بودیم که در خاک عراقی ها باقی ماندیم. وضعیت خیلی حاد بود،بعثی ها کاملا بر ما مسلط هر لحظه امکان داشت اسیر شویم. احساس کردیم راهی جز اسارت وجود ندارد. به سمت دژ رفتیم تا اگر روزنه و شکافی پیدا شود، از آن سمت به رزمنده ها ملحق شویم.در حال برگشت، چشمم به آر.پی.جی افتاد که ته کانال و داخلش گلولهای آماده برای شلیک بود. عراقی ها در فاصله يكصد الی یکصد و پنجاه متری ما روی کانال دژ مستقر بودند.آر.پی.جی را برداشتم به دژ که رسیدیم، شلیک کردم. با شلیک گلوله، خطی که بعثی ها روی در ایجاد کرده بودند از هم پاشید و آنها به پایین دژ فرار کردند. راه برای ما باز شد، توانستیم از خط عراقیها خودمان را بیرون بکشیم. بعد از ایستگاه به سمت نیروهای خودی آمدم. رزمندهی بی سیم چی که همراه ما بود بی سیمش ترک خورده و آنتنش شکسته بود. به او گفتم :سریع یک آنتن پیدا کن، باید بی سیم را راه بیاندازیم و با بچه ها ارتباط بگیریم. در حال صحبت با او بودم که گلوله ی تانک به کنارم خورد. از شدت موج انفجار به آن طرف دژ پرت شدم و از ناحیه ی کمر آسیب دیدم. چشمانم را که باز کردم، خودم را در یکی از درمانگاه های اهواز دیدم. هر چه به پرستاران اصرار کردم تا اجازه دهند که به منطقه برگردم، نگذاشتند.ناچار با یکی دو نفر از بچه ها که در درمانگاه بستری بودند، تصمیم گرفتیم که دور از چشم پرستاران لباس بپوشیم و به خط برگردیم. هر چه به دنبال لباس های نظامی مان گشتیم، نیافتیم تا این که با همان لباس های سفید که بر تن مان بود و به آن، لباس تقاهت گاهی می گفتند، سوار بر لندکروزر شدیم و به لشکر برگشتیم. رزمنده های لشکر وقتی ما را با این ریخت و قیافه دیدند، حیران و تعجب زده گفتند:بچه ها مواظب باشید کسی به اینها نزدیک نشود. حتما موجی شده اند. گفتیم: نه بابا!شما اشتباه می کنید.اولش هر چه گفتیم، تاثیری نداشت. کسی قبول نمی کرد. خلاصه قضیه را به طور کامل برایشان تعریف کردیم تا ما را به جمع شان پذیرفتند.
انتهای پیام